تاريخ انتشار : 1395/06/05 - 18:41
كد :134
جادوی مرد روزنامه های رودان
مرکز خبر هرمزگان- هر وقت یادداشت و گزارش و مطلبی در رسانه ای با اسم خودم منتشر میکنم و برمیگردم میخوانمش، به انتهای آن و اسم"علی نظری" که می رسم، سفرم در زمان آغاز می شود. به فکر می روم، من کجا و مطبوعات کجا؟ آن پسر بچه با کفش های نیمدار در رودان از کجا سر از روزنامه و مجله و رسانه در آورد و هر بار چهره مردی پیش چشمم جان می گیرد که نمی دانم با کدام نیروی جادویی و کدام ورد مرا به این راه کشاند...
وقتی دوست دیرینه ام"کوروش سلمانی" با اندوه از پایان زندگی یک مرد خبر داد، بی اختیار نوستالوژی های (یادمانه) دهه ی شصت زندگی ام در ذهنم زنده شد و جادوی این مرد که مسیر زندگی ام را مشخص کرد.
انگار همین دیروز بود که در صف خرید مجله دنیای ورزش و کیهان ورزشی ایستاده بودم و با آن قد کوتاه میان آدم بزرگ ها سرک می کشیدم و هیجان رسیدن به اول صف و دیدن عموی روزنامه فروش را داشتم.
نمی دانم چه حسی داشت که اینقدر برایم ایستادن در صف و خرید مجلات ورزشی دهه شصت جالب و هیجان انگیز بود. صف طولانی و دلهره نرسیدن به سهمیه اندک مجله و چهره جدی اما خوش قلب عموی روزنامه فروش.
گویی همین دیروز بود که در انتظار توزیع مجلات ورزشی و روزنامه های قدیمی، خودم را برای دیدن عموی روزنامه فروش که در گرما و اتاقکی قدیمی، بسیار جدی و شاید هم کم حوصله، آماده می کردم.
این حال و هوا و زنده شدن خاطرات دهه 60 انگار پای فیلم به یاد ماندنی جوزپه تورناتوره (سینما پارادیزو) دارد اتفاق می افتد.
فیلمی که با اطلاع یافتن قهرمان داستان از مرگ آپاراتچی سینمای روستای محل تولد خود در سیسیل آغاز میشود و با شنیدن این خبر، کودکی و جوانی خود در روستا و خاطراتی که با سینمای آن "سینما پارادیزو" داشت را مرور میکند؛ کودکی، آلفردوی آپاراتچی سینما، مردم، مادرش، سینما، عشق و …
برای من تمام شدن پرونده زندگی محمد سلیمانی دهبارزی، پیشکسوت ورزشی و فعال مطبوعاتی رودان، چیزی شبیه فیلم سینما پارادیزوی تورناتوره بود. شاید هم فراتر از آن. مردی که شناختم از او به بیش از سه دهه عمرم بر می گردد. یک نوستالوژی تمام عیار از دوران کودکی و نوجوانی و جوانی.
سلیمانی در دهه 60 تنها مطبوعاتی شهرما بود و شاید هم من به غیر از او کسی را نمی شناختم یا سراغ ندارم. مردی که برخلاف ظاهر جدی و شاید هم کمی تند مزاج، بسیارمهربان، دوست داشتنی و خوش قلب بود.
وقتی روز توزیع نبود و کمتر مشغله داشت، از مدرسه گاه گاهی به سراغش می رفتم تا بلکه بتوانم نظرش را برای همکاری با او، حداقل در مرتب کردن و شمردن روزنامه ها و مجله ها جلب کنم و به این بهانه تمام مجله ها را ورق بزنم و غرق عکس های هنرمندان و ورزشکاران بشوم.
بعد هم بروم سراغ پشت و روی مجله و آدرس چاپخانه اش را پیدا کنم که بدانم کجا چاپ می شود.
همین ها و عمو محمد و دکه اش مایه انس و الفت بین من و رسانه شد که این سودا تا امروز هم ادامه پیدا کرده است. روزگاری که نه تنها رویای خبرنگاری و خبرنویسی که حتی عشق به کار در محیط توزیع مجله و روزنامه داشتم. در آن ایام همیشه در این رویا بودم که روزی صاحب موقعیتی بشوم تا به جای انتهای صف و انتظار رسیدن به مجله، خود توزیع کننده آن باشم و شاهد خواهش و تمنای دوستانم برای ثبت سفارش مجله.
جمعه که فوتبال تمام می شد ثانیه ها به کندی می گذشت تا نوبت به توزیع مجلات دنیا و کیهان ورزشی در روزهای آینده برسد. هیجان و استرس تمام شدن مجله کابوسی بود که تا روز موعود تمام جان و روحم را فرا می گرفت. عموی روزنامه فروش عادت به ثبت سفارش و به اصطلاح امروزی ها پارتی بازی نداشت، موعد توزیع سرش به کار خودش بود و کمتر به صداها و چهره ها توجه می کرد. عاشق کارش بود. درست شبیه آلفردوی آپاراتچی سینما.
بی گمان کمتر کسی در شهرما باشد و با این نوشتالوژیِ همذات پنداری نداشته باشد. سلیمانی مطبوعاتی نه تنهای برای من و علاقه مندان به رسانه که بی اغراق برای همه مردم شهر رودان دنیای خاطره و یادآوری است.
شاید در دهه 70 با گسترش روزنامه ها و فراوانی مجلات و بعدها اینترنت و... دیگر از صف های طولانی و آن کالای فرهنگی کمیاب خبری نبود و مرد مطبوعاتی شهر ما در دکه ای در میدان شهر با حجم وسیعی از انواع نشریات به کار خود مشغول بود، اما هرچه بود باز هم سلیمانی عشق بود و عشق بود و عشق.
عشقش را به من داد و نمی دانم چند نفر دیگر ...
پایان پیام/
تعداد بازديد : 15511
غیر قابل انتشار : 0
در انتظار بررسی: 0
انتشار یافته : 10
نظرات كاربران :